9
سولُس، دشمن مسیح، پیرو مسیح میشود
1و اما سولُس هنوز سخت به تهدید و کشتار پیروان مسیح شدیداً ادامه میداد. او در اورشلیم، نزد کاهن اعظم رفت 2و از او معرفینامههایی خطاب به کنیسههای دمشق خواست تا آنها در امر بازداشت پیروان طریقت#9:2 ایمانداران به مسیح با این نام شناخته میشدند. که در آن شهر باشند، با وی همکاری کنند. او میخواست ایشان را، چه مرد و چه زن، دستبسته به اورشلیم بیاورد.
3پس راهی دمشق شد، اما در راه، در نزدیکی شهر، ناگهان نوری خیرهکننده از آسمان گرداگرد سولس تابید، 4به طوری که بر زمین افتاد و صدایی شنید که به او میگفت: «شائول!#9:4 «سولُس» شکل یونانی نام آرامیِ «شائول» است. لوقا تا قبل از ایمان آوردن پولس، او را سولُس میخوانَد، اما در نقل خطاب عیسی به او، تلفظ آرامی آن را که عیسی به کار برده قید میکند. نیز نگاه کنید به آیۀ ۱۷. شائول! چرا به من جفا میکنی؟»
5سولس پرسید: «خداوندا، تو کیستی؟»
آن صدا جواب داد: «من عیسی هستم، همان که تو به او جفا میرسانی! 6اکنون برخیز و به شهر برو. در آنجا به تو گفته خواهد شد که چه باید بکنی.»
7همسفران سولُس مبهوت ماندند، چون صدایی میشنیدند، ولی کسی را نمیدیدند! 8وقتی سولُس به خود آمد و از زمین برخاست، متوجه شد که چیزی نمیبیند. پس دست او را گرفتند و به دمشق بردند. 9او در آنجا سه روز نابینا بود و در این مدت نه چیزی خورد و نه چیزی نوشید.
10در دمشق، شخصی ایماندار زندگی میکرد به نام حنانیا. خداوند در رؤیا به او فرمود: «حنانیا!»
حنانیا جواب داد: «بله، ای خداوند!»
11خداوند فرمود: «برخیز و به کوچهای که ”راست“ نام دارد، به خانهٔ یهودا برو و سراغ سولس طرسوسی را بگیر. او همین الان مشغول دعاست. 12من در رؤیا به او نشان دادهام که شخصی به نام حنانیا میآید و دست بر سر او میگذارد تا دوباره بینا شود!»
13حنانیا عرض کرد: «خداوندا، ولی من شنیدهام که این شخص به ایمانداران اورشلیم بسیار آزار رسانده است! 14و میگویند از طرف کاهنان اعظم اجازه دارد که همۀ آنانی را که در این شهر نام تو را میخوانند، دستگیر کند!»
15اما خداوند فرمود: «برو و آنچه میگویم، انجام بده، چون او وسیلۀ برگزیدۀ من است تا پیام مرا به قومها و پادشاهان و همچنین بنیاسرائیل برساند. 16من به او نشان خواهم داد که چقدر باید در راه من زحمت بکشد.»
17پس حنانیا رفته، سولس را یافت و دست خود را بر سر او گذاشت و گفت: «برادر شائول، خداوند یعنی همان عیسی که در راه به تو ظاهر شد، مرا فرستاده است که برای تو دعا کنم تا از روحالقدس پر شوی و چشمانت نیز دوباره بینا شود.»
18در همان لحظه، چیزی مثل پولک از چشمان سولس افتاد و بینا شد. او بیدرنگ برخاست و تعمید یافت. 19سپس غذا خورد و قوت گرفت.
سولس در دمشق و اورشلیم
سولس چند روز در دمشق نزد ایمانداران ماند. 20آنگاه به کنیسههای یهود رفت و به همه اعلام کرد که عیسی در حقیقت پسر خداست!
21کسانی که سخنان او را میشنیدند، مات و مبهوت میماندند و میگفتند: «مگر این همان نیست که در اورشلیم پیروان عیسی را شکنجه میداد و اینجا نیز آمده است تا آنها را بگیرد و زندانی کند و برای محاکمه نزد کاهنان اعظم ببرد؟»
22ولی سولس با شور و اشتیاق فراوان موعظه میکرد و برای یهودیان دمشق با دلیل و برهان ثابت مینمود که عیسی در حقیقت همان مسیح است.
23پس از گذشت روزهای بسیار، سران قوم یهود تصمیم گرفتند او را بکشند. 24سولس از نقشهٔ آنان باخبر شد و دانست که شب و روز کنار دروازههای شهر کشیک میدهند تا او را به قتل برسانند. 25پس طرفداران سولس یک شب او را در زنبیلی گذاشتند و از شکاف حصار شهر به پایین فرستادند.
26وقتی به اورشلیم رسید بسیار کوشید تا نزد ایمانداران برود. ولی همه از او میترسیدند و تصور میکردند که حیلهای در کار است. 27تا اینکه برنابا او را نزد رسولان آورد و برای ایشان تعریف کرد که چگونه سولس در راه دمشق خداوند را دیده و خداوند به او چه فرموده و اینکه چگونه در دمشق با قدرت به نام عیسی وعظ کرده است. 28پس سولُس نزد رسولان ماند و آزادانه در اورشلیم آمد و رفت میکرد و با شهامت به نام خداوند موعظه مینمود. 29ولی عدهای از یهودیان یونانی زبان که سولُس با ایشان بحث میکرد، توطئه چیدند تا او را بکشند. 30وقتی سایر ایمانداران از وضع خطرناک سولُس آگاه شدند، او را به قیصریه بردند و از آنجا به خانهاش در طرسوس روانه کردند.
31به این ترتیب کلیسا آرامش یافت و قوت گرفت و در یهودیه و جلیل و سامره پیشرفت کرد. ایمانداران در ترس خدا و تسلی روحالقدس زندگی میکردند و بر تعدادشان افزوده میشد.
پطرس زن مردهای را زنده میکند
32پطرس نیز به همه جا میرفت و به وضع ایمانداران رسیدگی میکرد. در یکی از این سفرها، نزد ایمانداران شهر لُده رفت. 33در آنجا شخصی را دید به نام اینیاس که به مدت هشت سال فلج و بستری بود.
34پطرس به او گفت: «ای اینیاس، عیسی مسیح تو را شفا میدهد! برخیز و بسترت را جمع کن!» او نیز بلافاصله شفا یافت. 35آنگاه تمام اهالی لده و شارون با دیدن این معجزه، به خداوند ایمان آوردند.
36در شهر یافا شاگردی بود به نام طابیتا (که یونانی آن دورکاس به معنی غزال است). او زن نیکوکاری بود و همیشه در حق دیگران خصوصاً فقرا خوبی میکرد. 37ولی در همین زمان بیمار شد و فوت کرد. دوستانش جسد او را شستند و در بالاخانهای گذاشتند تا ببرند و او را دفن کنند. 38در این هنگام، شنیدند که پطرس در شهر لُده، نزدیک یافا است. پس دو نفر را فرستادند تا از او خواهش کنند که هر چه زودتر به یافا بیاید. 39همین که پطرس آمد، او را به بالاخانهای بردند که جسد دورکاس در آن بود. در آنجا بیوهزنان گرد آمده، گریهکنان لباسهایی را که دورکاس در زمان حیات خود برای ایشان دوخته بود، به او نشان میدادند. 40ولی پطرس خواست که همه از اتاق بیرون روند. آنگاه زانو زد و دعا نمود. سپس رو به جنازه کرد و گفت: «طابیتا، برخیز!» آن زن چشمان خود را باز کرد و وقتی پطرس را دید، برخاست و نشست! 41پطرس دستش را گرفت و او را برخیزانید و ایمانداران و بیوهزنان را خواند و او را زنده به ایشان سپرد.
42این خبر در سراسر یافا پیچید و بسیاری به خداوند ایمان آوردند. 43پطرس نیز مدتی در آن شهر نزد شمعون چَرمساز اقامت گزید.