اول سموئیل 18:14-52
اول سموئیل 18:14-52 TPV
پس شائول به اخیا گفت که صندوق پیمان خداوند را نزد او بیاورد. چون صندوق خداوند در آن وقت نزد قوم اسرائیل بود. هنگامی که شائول با کاهن حرف میزد، شورش در اردوی فلسطینیان شدیدتر شد و شائول به کاهن گفت: «صبر کن!» پس شائول و همراهانش همگی برای جنگ رفتند و دیدند که فلسطینیان برضد یکدیگر شمشیر کشیده، خودشان یکدیگر را میکشند. آن عدّه از عبرانیانی که قبلاً در اردوی فلسطینیان بودند به طرفداری از مردم اسرائیل که با شائول و یوناتان بودند علیه فلسطینیان داخل جنگ شدند. همچنین اسرائیلیانی که در کوهستان افرایم خود را پنهان کرده بودند وقتی خبر فرار فلسطینیان را شنیدند به جنگ دشمن رفتند. خداوند در آن روز قوم اسرائیل را پیروز ساخت و جنگ از حدود بیتآون هم گذشت. اسرائیلیها در آن روز از گرسنگی ناتوان شده بودند؛ زیرا شائول گفته بود: «تا من انتقام خود را از دشمنان نگیرم، نباید کسی دست به غذا بزند و اگر کسی این کار را بکند، لعنت بر او باد!» بنابراین آن روز هیچکسی غذا نخورده بود. مردم به جنگلی رسیدند و دیدند که عسل بروی زمین جاری است و در همهجای جنگل عسل به فراوانی پیدا میشد، ولی از ترس سوگندی که شائول خورده بود، کسی به آن دست نزد. امّا یوناتان چون از فرمان پدر خود بیاطّلاع بود، نوک عصایی را که در دست داشت داخل کندوی عسل کرده آن را خورد و حالش بهتر شد. یکی از حاضرین به او گفت: «ما همگی از گرسنگی بیحال هستیم، چون پدرت گفته است: 'لعنت بر آن کسیکه امروز چیزی بخورد.'» یوناتان جواب داد: «پدرم بیهوده مردم را زحمت میدهد. میبینی که فقط با چشیدن یک ذره عسل چقدر حالم بهتر شد. بهتر بود اگر پدرم به مردم اجازه میداد تا از غذایی که از دشمنان به دست آوردهاند بخورند، آنگاه میتوانستند تعداد زیادتری از فلسطینیان را بکشند.» آن روز مردم اسرائیل فلسطینیان را از مخماس تا ایلون تعقیب کرده میکشتند و در اثر گرسنگی ضعیف شده بودند. پس به حیواناتی که به غنیمت گرفته بودند حمله کرده گاوها و گوسفندان را سر میبریدند و گوشت آنها را با خون میخوردند. کسی به شائول خبر داده گفت: «مردم با خوردن خون در مقابل خداوند گناه میکنند.» شائول گفت: «شما خیانت کردهاید. حالا یک سنگ بزرگ را نزد من بغلطانید و بعد بروید و به مردم بگویید که گاوان و گوسفندان را به اینجا بیاورند و بکشند و بخورند و با خوردن خون، نزد خداوند گناه نکنند.» پس همه در آن شب گاوان را آورده در آنجا کشتند. شائول برای خداوند قربانگاهی ساخت و آن اولین قربانگاهی بود که برای خداوند بنا کرد. سپس شائول گفت: «بیایید بر فلسطینیان شبیخون بزنیم و تا صبح هیچکدام آنها را زنده نگذاریم.» مردم گفتند: «هرچه صلاح میدانی بکن.» امّا کاهن گفت: «اول با خدا مشورت کنیم.» شائول از خدا پرسید: «آیا به تعقیب فلسطینیان برویم؟ آیا به ما کمک میکنی که آنها را مغلوب سازیم؟» امّا خدا در آن شب به او جوابی نداد. بعد شائول به رهبران قوم گفت: «باید معلوم کنیم که چه کسی از ما مرتکب گناه شده است. به نام خداوند که آزادی بخش اسرائیل است قسم میخورم که گناهکار باید کشته شود، حتّی اگر پسرم یوناتان باشد.» امّا کسی چیزی نگفت. آنگاه شائول به قوم اسرائیل گفت: «همهٔ شما آن طرف بایستید و یوناتان و من این طرف میایستیم.» مردم جواب دادند: «تو هرچه که بهتر است انجام بده.» شائول با دعا به خداوند گفت: «خداوندا، ای خدای اسرائیل، چرا به سؤال این بندهات جوابی ندادی؟ آیا من و یوناتان گناهی کردهایم یا گناه به گردن دیگران است؟ خداوندا، گناهکار را به ما نشان بده.» سپس قرعه انداختند، قرعه به نام شائول و یوناتان درآمد. طبق دستور شائول، بین خود او و یوناتان قرعه انداختند. این بار قرعه به نام یوناتان درآمد. آنگاه شائول به یوناتان گفت: «راست بگو چه کردهای؟» یوناتان جواب داد: «کمی عسل را با نوک عصای دست خود گرفته خوردم. برای مردن حاضرم.» شائول گفت: «بلی، تو حتماً باید کشته شوی. خدا مرا بکشد، اگر تو کشته نشوی.» ولی سربازان به شائول گفتند: «امروز یوناتان قوم اسرائیل را نجات داد. غیر ممکن است که او کشته شود. به نام خداوند قسم نمیگذاریم حتّی یک تار موی او هم کم شود، زیرا امروز به وسیلهٔ او بود که خداوند معجزهٔ بزرگی نشان داد.» به این ترتیب مردم شفاعت کرده یوناتان را از مرگ نجات دادند. بعد شائول، فرمان بازگشت سپاه خود را صادر کرد و فلسطینیان هم به وطن خود برگشتند. وقتی شائول پادشاه اسرائیل شد، با همهٔ دشمنان، از قبیل موآبیان، عمونیان، اَدومیان، پادشاهان صوبه و فلسطینیان جنگید و در همهٔ جنگها پیروز شد. او با شجاعت تمام عمالیقیان را شکست داد و قوم اسرائیل را از دست دشمنان نجات داد. شائول سه پسر داشت به نامهای یوناتان، یشوی و ملکیشوع. او همچنین دارای دو دختر بود. دختر بزرگش میرب و دختر کوچکش میکال نام داشت. زن شائول، اخینوعام دختر اخیمعاص بود و فرماندهٔ ارتش او، ابنیر پسر نیر عموی شائول بود. قیس پدر شائول و نیر پدر ابنیر و پسران ابیئیل بودند. در تمام دوران سلطنت شائول، اسرائیل و فلسطینیان همیشه در جنگ بودند و شائول هر شخص نیرومند و شجاعی را که میدید، به خدمت سپاه خود در میآورد.