۱پادشاهان 15:22-53

۱پادشاهان 15:22-53 هزارۀ نو (NMV)

پس چون نزد پادشاه آمد، پادشاه وی را گفت: «ای میکایا، آیا به جنگ با راموت‌جِلعاد برویم یا بازایستیم؟» به او پاسخ داد: «برآی و پیروز شو زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد!» پادشاه وی را گفت: «چند بار تو را سوگند دهم که جز حقیقت چیزی به نام خداوند به من مگویی؟» آنگاه میکایا گفت: «اسرائیل را جملگی همچون گوسفندانِ بی‌شبان بر کوهها پراکنده دیدم، و خداوند فرمود: ”اینها صاحبی ندارند، پس هر یک به‌سلامت به خانۀ خود بازگردد.“» آنگاه پادشاه اسرائیل به یَهوشافاط گفت: «آیا تو را نگفتم که او دربارۀ من هرگز به نیکویی نبوّت نمی‌کند، بلکه به بدی؟» میکایا ادامه داد: «پس کلام خداوند را بشنو: خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته بود و تمامی لشکر آسمان نزد او بر چپ و راستش ایستاده بودند. و خداوند فرمود: ”کیست که اَخاب را اغوا نماید تا به راموت‌جِلعاد برآمده، بیفتد؟“ یکی چنین می‌گفت و دیگری چنان. سپس روحی پیش آمد و در حضور خداوند ایستاده، گفت: ”من او را اغوا خواهم کرد.“ خداوند پرسید: ”به چه وسیله؟“ گفت: ”بیرون خواهم رفت و روحی دروغگو در دهان تمامی انبیایش خواهم بود.“ خداوند فرمود: ”او را اغوا خواهی کرد، و خواهی توانست. برو و چنین کن.“ پس هم‌اکنون خداوند روحی دروغگو در دهان همۀ این انبیایت نهاده، و بلا را بر تو اعلام کرده است.» آنگاه صِدِقیا پسر کِنعَنَه نزدیک آمده، بر گونۀ میکایا سیلی زد و گفت: «چگونه است که روح خداوند از نزد من بر تو آمد تا با تو سخن گوید؟» میکایا پاسخ داد: «اینک روزی که به حجره‌ای اندرونی درآیی تا خود را پنهان کنی، خواهی دید.» آنگاه پادشاه اسرائیل گفت: «میکایا را بگیر و نزد آمون، حاکم شهر و یوآش، پسر پادشاه بازگردانده، بدیشان بگو: ”پادشاه چنین می‌فرماید: ’این شخص را به زندان افکنید و جز اندکی نان و آب چیزی به او مدهید تا من به سلامت باز‌گردم.“‘» میکایا گفت: «اگر به‌واقع به‌سلامت بازگردی، خداوند به واسطۀ من سخن نگفته است.» نیز افزود: «ای تمامی مردمان، بشنوید.» پس پادشاه اسرائیل و یَهوشافاط، پادشاه یهودا، به راموت‌جِلعاد برآمدند. پادشاه اسرائیل به یَهوشافاط گفت: «من با جامۀ مبدل به میدان جنگ می‌روم، اما تو جامۀ خود را بر تن داشته باش.» پس پادشاه اسرائیل جامۀ مبدل پوشید و به میدان جنگ رفت. و اما پادشاه اَرام به سی و دو سردار ارابه‌هایش فرمان داده و گفته بود: «نَه با خُرد و نه با بزرگ، بلکه تنها با پادشاه اسرائیل بجنگید.» چون سرداران ارابه‌ها یَهوشافاط را دیدند، گفتند: «به‌یقین این پادشاه اسرائیل است.» پس رفتند تا با وی بجنگند، و یَهوشافاط فریاد برآورد. چون سرداران ارابه‌ها دیدند که او پادشاه اسرائیل نیست، از تعقیب او بازایستادند. اما در این میان، کسی کمان خود را بی‌هدف برکشید و پادشاه اسرائیل را از میان درزی که در جامۀ رزمش بود، زد. پس پادشاه به ارابه‌ران خود گفت: «بازگرد و مرا از میدان جنگ بیرون ببر، زیرا زخمی شده‌ام.» در آن روز، جنگ به‌شدّت ادامه یافت و پادشاه را در ارابه‌اش رو به سوی اَرامیان بر پا نگاه می‌داشتند، تا اینکه به وقت غروب بمرد. و خون زخمش بر کف ارابه ریخته بود. هنگام غروب آفتاب، ندایی در تمامی لشکر بلند شد که: «هر کس به شهر خویش و هر کس به ولایت خود بازگردد!» بدین‌سان، پادشاه بمرد و او را به سامِرِه بردند، و پادشاه را در سامِرِه به خاک سپردند. ارابه را نزد برکۀ سامِرِه شستند و سگان خون اَخاب را لیسیدند و روسپیان خود را در آب آن شستند، درست همان‌گونه که کلام خداوند گفته بود. و اما دیگر امور مربوط به اَخاب، و هرآنچه کرد، و خانه‌ای که از عاج ساخت و تمامی شهرهایی که بنا کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟ پس اَخاب نزد پدران خود آرَمید و پسرش اَخَزیا به جای او پادشاه شد. یَهوشافاط، پسر آسا در چهارمین سالِ اَخاب، پادشاه اسرائیل، بر یهودا پادشاه شد. او سی و پنج ساله بود که پادشاه شد، و بیست و پنج سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش عَزوبَه دختر شِلحی بود. یَهوشافاط در تمامی راههای پدرش آسا گام برمی‌داشت و از آنها انحراف نمی‌ورزید و آنچه را که در نظر خداوند درست بود، به جا می‌آورد. با این حال، مکانهای بلند از میان برداشته نشد، و مردم همچنان در آنها قربانی تقدیم می‌کردند و بخور می‌سوزانیدند. و یَهوشافاط با پادشاه اسرائیل صلح کرد. و اما دیگر امور مربوط به یَهوشافاط، و عظمتی که به نمایش گذاشت، و جنگهایی که کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟ او زمین را از وجود بقیۀ روسپیان مرد بتکده‌ها که در ایام پدرش آسا باقی مانده بودند، پاک کرد. از آنجا که در اَدوم پادشاهی نبود، نایب‌السلطنه‌ای در آنجا حکومت می‌کرد. و یَهوشافاط کشتیهای تَرشیشی ساخت تا برای آوردن طلا به اوفیر بروند، اما نرفتند زیرا کشتیها در عِصیون‌جِبِر در هم شکستند. آنگاه، اَخَزیا پسر اَخاب به یَهوشافاط گفت: «بگذار خادمان من با خادمان تو در کشتیها بروند.» اما یَهوشافاط نپذیرفت. و یَهوشافاط با پدران خود آرَمید و او را در شهر پدرش داوود، در کنار پدرانش به خاک سپردند. پس از او، پسرش یِهورام به جای او پادشاه شد. اَخَزیا پسر اَخاب در هفدهمین سال سلطنت یَهوشافاط پادشاه یهودا، در سامِرِه بر اسرائیل پادشاه شد و دو سال بر اسرائیل سلطنت کرد. او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا می‌آورد و به راه پدرش و راه مادرش و راه یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانید، سلوک می‌کرد. او بَعَل را عبادت و سَجده می‌کرد، و خشم یهوه خدای اسرائیل را برمی‌انگیخت، درست به همان‌سان که پدرش کرده بود.

به اشتراک گذاشتن
مطالعه ۱پادشاهان 22

۱پادشاهان 15:22-53 کتاب مقدس، ترجمۀ معاصر (PCB)

وقتی میکایا به حضور پادشاه رسید، اَخاب از او پرسید: «ای میکایا، آیا ما به راموت جلعاد حمله کنیم یا نه؟» میکایا جواب داد: «البته! چرا حمله نکنی! خداوند تو را پیروز خواهد کرد!» پادشاه به او گفت: «چند بار تو را قسم دهم که هر چه خداوند می‌گوید، همان را به من بگو؟» آنگاه میکایا به او گفت: «تمام قوم اسرائیل را دیدم که مثل گوسفندان بی‌شبان، روی تپه‌ها سرگردانند. خداوند فرمود: اینها صاحب ندارند. به ایشان بگو که به خانه‌های خود برگردند.» اَخاب به یهوشافاط گفت: «به تو نگفتم؟ من هرگز حرف خوب از زبان این مرد نشنیده‌ام!» بعد میکایا گفت: «به این پیغام خداوند نیز گوش بده! خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته بود و تمامی لشکر آسمان در چپ و راستش ایستاده بودند. آنگاه خداوند فرمود: چه کسی می‌تواند اَخاب را فریب دهد تا به راموت جلعاد حمله کند و همان جا کشته شود؟ هر یک از فرشتگان نظری دادند. سرانجام روحی جلو آمد و به خداوند گفت: من این کار را می‌کنم! خداوند پرسید: چگونه؟ روح گفت: من حرفهای دروغ در دهان انبیا می‌گذارم و اَخاب را گمراه می‌کنم. خداوند فرمود: تو می‌توانی او را فریب دهی، پس برو و چنین کن.» سپس میکایای نبی گفت: «خداوند روح گمراه کننده در دهان انبیای تو گذاشته است تا به تو دروغ بگویند ولی حقیقت امر این است که خداوند می‌خواهد تو را به مصیبت گرفتار سازد.» در همین موقع صدقیا پسر کنعنه، جلو رفت و سیلی محکمی به صورت میکایا زد و گفت: «روح خداوند کی مرا ترک کرد تا به سوی تو آید و با تو سخن گوید؟» میکایا به او گفت: «آن روز که در اتاقت مخفی شوی، جواب این سؤال را خواهی یافت!» آنگاه اَخاب پادشاه گفت: «میکایا را بگیرید و پیش آمون، فرماندار شهر و یوآش پسرم ببرید. از قول من به ایشان بگویید که میکایا را به زندان بیندازند و جز آب و نان چیزی به او ندهند تا من پیروز بازگردم.» میکایا به او گفت: «اگر تو زنده بازگشتی، معلوم می‌شود من هر چه به تو گفتم، از جانب خداوند نبوده است.» بعد رو به حاضران کرد و گفت: «همهٔ شما شاهد باشید که من به پادشاه چه گفتم.» با وجود این هشدارها، اَخاب، پادشاه اسرائیل و یهوشافاط، پادشاه یهودا به راموت جلعاد لشکرکشی کردند. اَخاب به یهوشافاط گفت: «تو لباس شاهانهٔ خود را بپوش، ولی من لباس دیگری می‌پوشم تا کسی مرا نشناسد.» پس اَخاب با لباس مبدل به میدان جنگ رفت. پادشاه سوریه به سی و دو سردار ارابه‌هایش دستور داده بود که به دیگران زیاد توجه نکنند بلکه فقط با خود اَخاب بجنگند. به محض اینکه سرداران ارابه‌ها یهوشافاط را دیدند گفتند: «بدون شک این پادشاه اسرائیل است.» پس رفتند تا با او بجنگند، اما وقتی یهوشافاط فریاد برآورد سرداران ارابه‌ها متوجه شدند که او پادشاه اسرائیل نیست و از تعقیب وی دست برداشتند. اما تیر یکی از سربازان به طور تصادفی از میان شکاف زرهٔ اَخاب، به او اصابت کرد. اَخاب به ارابه‌ران خود گفت: «مجروح شده‌ام. ارابه را برگردان و مرا از میدان بیرون ببر.» جنگ به اوج شدت خود رسیده بود و اَخاب نیمه جان به کمک ارابه‌ران خود رو به سوری‌ها در ارابهٔ خود ایستاده بود و خون از زخم او به کف ارابه می‌ریخت تا سرانجام هنگام غروب جان سپرد. آنگاه ندا در داده، گفتند: «ای سربازان اسرائیلی به وطن خود برگردید. پادشاه مرده است!» پس جنازهٔ اَخاب را به شهر سامره بردند و در آنجا به خاک سپردند. وقتی ارابه و اسلحهٔ او را در برکهٔ سامره می‌شستند، سگها آمدند و خون او را لیسیدند، درست همان‌طور که خداوند فرموده بود. شرح بقیهٔ رویدادهای سلطنت اَخاب و بنای قصر عاج و شهرهایی که ساخت در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. به این ترتیب اَخاب مرد و پسرش اخزیا به جای او در اسرائیل به سلطنت رسید. یهوشافاط پسر آسا در سال چهارم سلطنت اَخاب، پادشاه یهودا شد. یهوشافاط در سن سی و پنج سالگی بر تخت نشست و بیست و پنج سال در اورشلیم سلطنت کرد. مادرش عزوبه نام داشت و دختر شلحی بود. او هم مثل پدر خود آسا مطابق میل خداوند عمل می‌کرد، به‌جز در یک مورد و آن اینکه بتخانه‌های روی تپه‌ها را از بین نبرد. پس بنی‌اسرائیل همچنان در آنجا قربانی می‌کردند و بخور می‌سوزاندند. از این گذشته یهوشافاط با اَخاب، پادشاه اسرائیل صلح کرد. شرح بقیهٔ رویدادهای سلطنت یهوشافاط و جنگها و فتوحات او در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده است. او همچنین لواط‌ان بتخانه‌ها را که از زمان پدرش آسا هنوز باقی مانده بودند، از سرزمینش بیرون کرد. در آن زمان در ادوم پادشاهی نبود، بلکه فرمانداری که از طرف یهوشافاط معین می‌شد در آنجا حکمرانی می‌کرد. یهوشافاط کشتی‌های بزرگ ساخت تا برای آوردن طلا به اوفیر بروند. ولی این کشتیها هرگز به مقصد نرسیدند، چون همهٔ آنها در عصیون جابر شکسته شدند. آنگاه اخزیای پادشاه، پسر اَخاب به یهوشافاط پیشنهاد کرد تا دریانوردان او در کشتیها با کارکنان یهوشافاط همکاری کنند، ولی یهوشافاط قبول نکرد. وقتی یهوشافاط مرد، او را در آرامگاه سلطنتی در اورشلیم، شهر جدش داوود، دفن کردند و پسر او یهورام به جای او به سلطنت رسید. در سال هفدهم سلطنت یهوشافاط پادشاه یهودا، اخزیا پسر اَخاب در سامره پادشاه اسرائیل شد و دو سال سلطنت کرد. ولی او نیز مثل یربعام و پدر و مادر خود نسبت به خداوند گناه ورزید و بنی‌اسرائیل را به گناه کشاند. او مانند پدرش به عبادت بت بعل پرداخت و به این وسیله خداوند، خدای اسرائیل را خشمگین نمود.

به اشتراک گذاشتن
مطالعه ۱پادشاهان 22

۱پادشاهان 15:22-53 مژده برای عصر جدید (TPV)

هنگامی‌که ‌میکایا نزد اخاب پادشاه آمد، پادشاه از او پرسید: «میکایا، آیا برای جنگ به راموت جلعاد بروم یا نه؟» او جواب داد: «برو خداوند به تو کمک می‌کند که پیروز شوی.» امّا اخاب پاسخ داد: «هنگامی‌که به نام خداوند با من سخن می‌گویی حقیقت را بگو. چند بار این را به تو بگویم؟» میکایا پاسخ داد: «من قوم اسرائیل را دیدم که مانند گوسفندان بدون شبان در تپّه‌ها پراکنده شده‌اند و خداوند فرمود: این مردم رهبری ندارند. بگذارید هریک به سلامتی به خانهٔ خود بازگردند.» پادشاه اسرائیل به یهوشافاط گفت: «آیا به تو نگفتم که او دربارهٔ من به نیکی پیشگویی نخواهد کرد بلکه به بدی.» میکایا گفت: «پس سخنان خداوند را بشنو: من خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته بود و تمام فرشتگان در کنار او ایستاده بودند. خداوند پرسید: 'چه کسی اخاب را فریب خواهد داد تا او به راموت جلعاد رود و کشته شود؟' بعضی از فرشتگان گفتند چنین و دیگری گفت چنان. سرانجام روحی جلو آمد و در برابر خداوند ایستاد و گفت: 'من او را فریب خواهم داد.' خداوند پرسید: 'چگونه؟' روح پاسخ داد: 'من بیرون می‌روم و روح دروغ در دهان همهٔ انبیای او خواهم گذاشت.' خداوند فرمود: 'برو و او را بفریب. تو موفّق خواهی شد.'» پس میكایا ادامه داده گفت: «این است آن چیزی كه واقع شده، خداوند روح دروغ را در دهان انبیای تو گذاشته تا به تو دروغ بگویند ولی او تو را به بلا دچار خواهد ساخت.» سپس صدقیا، پسر کنعنه به صورت میکایا سیلی زد و گفت: «روح خداوند چگونه مرا ترک کرد تا با تو سخن بگوید؟» میکایا پاسخ داد: «روزی که داخل پستو بروی و پنهان شوی خواهی دید.» پادشاه اسرائیل گفت: «میکایا را بازداشت کنید و نزد فرماندار شهر و یوآش، پسر پادشاه ببرید. به ایشان بگویید او را در زندان بیندازند و فقط به او آب و نان بدهند تا من به سلامت بازگردم.» میکایا گفت: «همه بشنوید و سخنان مرا به یاد داشته باشید، اگر تو بسلامت بازگردی، خداوند توسط من سخن نگفته است.» پس اخاب و یهوشافاط، پادشاه یهودا به راموت جلعاد رفتند. اخاب به یهوشافاط گفت: «من به صورت ناشناس وارد نبرد می‌شوم ولی تو لباس شاهانه بپوش!» و پادشاه اسرائیل با لباس مبدل وارد نبرد شد. پادشاه سوریه به سی و دو افسر ارّابه‌های خود فرمان داد تا به هیچ‌کس به جز پادشاه اسرائیل حمله نکنند. هنگامی ‌افسران، یهوشافاط را دیدند گمان کردند که پادشاه اسرائیل است و خواستند که به او حمله کنند، امّا یهوشافاط فریاد زد. هنگامی‌که افسران ارّابه‌ها دانستند که او پادشاه اسرائیل نیست، از دنبال کردن او دست برداشتند. سربازی سوری پیکانی اتّفاقی پرتاپ کرد و به درز زره اخاب پادشاه خورد. او به ارّابه‌ران خود گفت: «من زخمی‌ شده‌ام، بازگرد و مرا از میدان جنگ خارج کن.» ‌در آن روز جنگ شدّت گرفت و پادشاه را که در ارّابه‌اش در برابر سوری‌ها برپا نگاهداشته بودند، در غروب مرد و خون زخمش در کف ارّابه جاری بود. ‌نزدیکی غروب آفتاب، به سربازان دستور داده شد که به شهر و سرزمین خود بازگردند. ‌پس پادشاه در گذشت و به سامره برده شد و ایشان پادشاه را در سامره به خاک سپردند. آنها ارابهٔ او را در برکهٔ سامره شستند و سگها خون او را لیسیدند و روسپیان خود را در آن شستند، همان‌گونه که کلام خداوند گفته بود. ‌همهٔ کارهای اخاب و آنچه کرد و کاخی که با عاج ساخت و همهٔ شهرهایی که ساخت در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده است. پس اخاب در گذشت و به اجداد خود پیوست، پس از او پسرش اخزیا پادشاه شد. یهوشافاط، پسر آسا در سال چهارم پادشاهی اخاب، پادشاه اسرائیل، پادشاه یهودا شد. یهوشافاط سی و پنج ساله بود که به سلطنت رسید و مدّت بیست و پنج سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش عَزُوبَه، دختر شلحی بود. او در همهٔ راههای پدرش، آسا گام برداشت و به بیراهه نرفت و آنچه را که در نظر خداوند درست بود، انجام می‌داد. امّا پرستشگاههای بالای تپّه‌ها را نابود نکرد و مردم هنوز در آنها قربانی می‌کردند و بُخور می‌سوزاندند. یهوشافاط همچنین با پادشاه اسرائیل صلح کرد. همهٔ کارهای دیگر یهوشافاط و دلاوری او و چگونگی جنگها همه در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده‌ است. او سایر لواطیان و روسپیانی را که از زمان پدرش آسا باقی مانده بودند پاکسازی کرد. اَدوم پادشاهی نداشت و توسط فرمانداری که پادشاه یهودا معیّن می‌کرد اداره می‌شد. یهوشافاط ناوگان تجاری ساخت تا برای آوردن طلا از اوفیر بروند، ولی هرگز نرفتند؛ زیرا کشتی‌ها در عصبون جابر شکسته شدند. آنگاه اخزیا، پسر اخاب به یهوشافاط گفت: «بگذار خادمان من با خادمان تو در کشتی‌ها بروند.» امّا یهوشافاط نپذیرفت. یهوشافاط درگذشت و در گورستان سلطنتی در شهر داوود به خاک سپرده شد و پسرش یهورام جانشین او شد. اخزیا، پسر اخاب در سال هفدهم سلطنت یهوشافاط، پادشاه یهودا، در سامره به تخت نشست و دو سال سلطنت کرد. او آنچه را در نظر خداوند پلید بود بجا آورد و در راه پدرش و در راه مادرش و در راه یربعام پسر نباط که اسرائیل را به گناه کشاند گام برداشت. او بت بعل را پرستش و خدمت کرد و مانند پدرش خشم خداوند خدای اسرائیل را برانگیخت.

به اشتراک گذاشتن
مطالعه ۱پادشاهان 22