۲سموئیل 7:3-39
۲سموئیل 7:3-39 هزارۀ نو (NMV)
باری، شائول مُتَعِهای داشت رِصفَه نام، دختر اَیَه. روزی ایشبوشِت به اَبنیر گفت: «چرا با مُتَعِۀ پدرم همبستر شدی؟» اَبنیر از این سخن ایشبوشِت سخت برآشفت و گفت: «آیا مرا سَرِ سگی از یهودا میپنداری؟ من تا به امروز وفاداری خود را به خاندان پدرت شائول و به برادران و دوستانش نشان دادهام و تو را به دست داوود تسلیم نکردهام. و حال تو مرا در خصوص این زن به خطاکاری متهم میکنی! خدا اَبنیر را سخت مجازات کند اگر برای داوود، آنچه را خداوند برایش قسم خورد، به انجام نرسانم و پادشاهی را از خاندان شائول منتقل نساخته، تخت داوود را بر اسرائیل و بر یهودا، از دان تا بِئِرشِبَع، استوار نسازم.» ایشبوشِت دیگر نتوانست در پاسخ اَبنیر سخنی گوید، زیرا از او میترسید. آنگاه اَبنیر قاصدان نزد داوود فرستاد تا از جانب او داوود را بگویند: «این سرزمین از آن کیست؟ با من پیمان ببند و اینک دست من با تو خواهد بود تا تمامی اسرائیل را به سوی تو برگردانم.» داوود گفت: «بسیار خوب، با تو پیمان میبندم. اما یک چیز از تو میخواهم و آن اینکه روی مرا نخواهی دید مگر آنکه وقتی به دیدارم میآیی، میکال، دختر شائول را با خود بیاوری.» آنگاه داوود قاصدان نزد ایشبوشِت، پسر شائول فرستاده، گفت: «زن من میکال را که به بهای قُلَفَۀ یکصد مرد فلسطینی برای خود نامزد ساختم، به من بده.» پس ایشبوشِت کسان فرستاده، میکال را از شوهرش فَلطیئیل، پسر لایِش گرفت. اما شوهرش همراه او رفت و در تمام طول راه تا بَحوریم از پی او میگریست. سپس اَبنیر به وی گفت: «بازگرد!» و او بازگشت. اَبنیر با مشایخ اسرائیل به مشورت نشست و به آنان گفت: «ایامی چند در پی آن بودید که داوود را پادشاه خود سازید. پس اکنون چنین کنید، زیرا خداوند به داوود وعده داده است که: ”به دست خدمتگزارم داوود، قوم خویش اسرائیل را از چنگ فلسطینیان و همۀ دشمنانشان نجات خواهم داد.“» اَبنیر با بِنیامینیان نیز سخن گفت. سپس نزد داوود به حِبرون رفت تا او را از هرآنچه در نظرِ قوم اسرائیل و جمیع خاندان بِنیامین پسند آمده بود، آگاه سازد. چون اَبنیر با بیست تن از مردان خود نزد داوود به حِبرون آمد، داوود برای اَبنیر و مردانش ضیافتی بر پا داشت. آنگاه اَبنیر به داوود گفت: «رخصت ده تا برخاسته، بروم و همۀ اسرائیل را نزد سرورم پادشاه گرد آورم تا با تو پیمان ببندند، و تا تو بر هرآنچه دلت میخواهد، سلطنت کنی.» پس داوود اَبنیر را مرخص کرد و او به سلامتی روانه شد. همان لحظه، یوآب و مردان داوود با غنایم بسیار، از غارت بازگشتند. اما اَبنیر دیگر در حِبرون نزد داوود نبود، زیرا داوود او را مرخص کرده و او به سلامت رفته بود. چون یوآب با تمام لشکری که همراهش بودند از راه رسید، به او خبر داده، گفتند: «اَبنیر، پسر نیر، نزد پادشاه آمده و پادشاه او را مرخص کرده، و او اکنون به سلامت رفته است.» پس یوآب نزد پادشاه رفت و گفت: «چه کردهای؟ اینک اَبنیر نزد تو آمده بود. چرا او را رخصت دادی تا برود؟ تو خودْ میدانی که اَبنیر، پسر نیر، آمده بود تا تو را بفریبد و آمد و شدِ تو را دریابد، و از هرآنچه میکنی آگاه شود.» چون یوآب از حضور داوود بیرون رفت، قاصدان از پی اَبنیر فرستاد، و آنان او را از چاه سیرَه بازگرداندند. اما داوود چیزی در این باره نمیدانست. چون اَبنیر به حِبرون بازگشت، یوآب او را به کناری کشیده، به میان دروازۀ شهر برد تا به تنهایی با او سخن گوید؛ در آنجا به سبب خون برادر خود عَسائیل ضربتی به شکم او وارد آورد، و او مُرد. مدتی بعد، چون داوود این را شنید، گفت: «من و سلطنتم تا به ابد در حضور خداوند از خون اَبنیر، پسر نیر، مبرا هستیم. خون او بر گردن یوآب و بر تمامی خاندان او باد، و هرگز کسی که عفونت یا جذام دارد، یا عصا به دست است، یا به شمشیر از پا درمیآید، یا محتاج نان است، از خاندان یوآب کم نباشد.» بدینسان، یوآب و برادرش اَبیشای اَبنیر را کشتند، زیرا او برادرشان عَسائیل را در جِبعون در جنگ کشته بود. آنگاه داوود به یوآب و به همۀ کسانی که همراه او بودند، گفت: «جامههای خویش بدرید و پلاس پوشیده، پیش روی اَبنیر سوگواری کنید.» داوودِ پادشاهْ خود نیز از عقب جنازه میرفت. آنان اَبنیر را در حِبرون به خاک سپردند، و پادشاه به آواز بلند بر سر قبر اَبنیر گریست و قوم نیز جملگی گریستند. آنگاه پادشاه برای اَبنیر مرثیه خوانده، گفت: «آیا اَبنیر باید به مرگ ابلهان میمُرد؟ دستهایت بسته نبود، و نه پاهایت در زنجیر؛ همچون کسی فرو افتادی که در برابر شریران فرو افتد.» و قوم دیگر بار جملگی بر او گریستند. آنگاه تمامی قوم آمدند تا داوود را ترغیب کنند که تا هنوز روز است، چیزی بخورد؛ اما داوود قسم خورده، گفت: «خدا مرا سخت مجازات کند، اگر تا غروب آفتاب به نان یا چیز دیگر لب زنم.» تمامی قوم این را دیدند و خشنود شدند، چنانکه هرآنچه پادشاه میکرد، موجب خشنودی تمامی قوم میشد. بدینسان، تمامی قوم و همۀ اسرائیل در آن روز دانستند که پادشاه در قتل اَبنیر، پسر نیر، دست نداشته است. آنگاه پادشاه به مردان خود گفت: «آیا نمیدانید که امروز فرمانده و مردی بزرگ در اسرائیل افتاده است؟ من، با آن که به پادشاهی مسح شدهام، امروز ناتوانم و از عهدۀ این مردان، یعنی پسران صِرویَه، برنمیآیم. خودِ خداوند شخص بدکار را بر حسب شرارتش جزا دهد!»
۲سموئیل 7:3-39 Persian Old Version (POV-FAS)
و شاول را کنیزی مسمی به رصفه دختر ایه بود، و ایشبوشت به ابنیر گفت: «چرا به کنیز پدرم درآمدی؟» و خشم ابنیر بهسبب سخن ایشبوشت بسیار افروخته شده، گفت: «آیا من سر سگ برای یهودا هستم و حال آنکه امروز به خاندان پدرت، شاول، و برادرانش واصحابش احسان نمودهام و تو را بهدست داودتسلیم نکردهام که بهسبب این زن امروز گناه بر من اسناد میدهی؟ خدا مثل این و زیاده از این به ابنیر بکند اگر من به طوری که خداوند برای داودقسم خورده است، برایش چنین عمل ننمایم. تا سلطنت را از خاندان شاول نقل نموده، کرسی داود را بر اسرائیل و یهودا از دان تا بئرشبع پایدار گردانم.» و او دیگر نتوانست در جواب ابنیر سخنی گوید زیرا که از او میترسید. پس ابنیر در آن حین قاصدان نزد داودفرستاده، گفت: «این زمین مال کیست؟ و گفت تو بامن عهد ببند و اینک دست من با تو خواهد بود تاتمامی اسرائیل را به سوی تو برگردانم.» اوگفت: «خوب، من با تو عهد خواهم بست ولیکن یک چیز از تو میطلبم و آن این است که روی مرانخواهی دید، جز اینکه اول چون برای دیدن روی من بیایی میکال، دختر شاول را بیاوری.» پس داود رسولان نزد ایشبوشت بن شاول فرستاده، گفت: «زن من، میکال را که برای خود به صد قلفه فلسطینیان نامزد ساختم، نزد من بفرست.» پس ایشبوشت فرستاده، او را از نزد شوهرش فلطئیل بن لایش گرفت. و شوهرش همراهش رفت و در عقبش تا حوریم گریه میکرد. پس ابنیر وی را گفت: «برگشته، برو.» و اوبرگشت. و ابنیر با مشایخ اسرائیل تکلم نموده، گفت: «قبل از این داود را میطلبیدید تا بر شماپادشاهی کند. پس الان این را به انجام برسانیدزیرا خداوند درباره داود گفته است که به وسیله بنده خود، داود، قوم خویش، اسرائیل را از دست فلسطینیان و از دست جمیع دشمنان ایشان نجات خواهم داد.» و ابنیر به گوش بنیامینیان نیزسخن گفت. و ابنیر هم به حبرون رفت تا آنچه راکه در نظر اسرائیل و در نظر تمامی خاندان بنیامین پسند آمده بود، به گوش داود بگوید. پس ابنیر بیست نفر با خود برداشته، نزدداود به حبرون آمد و داود به جهت ابنیر ورفقایش ضیافتی برپا کرد. و ابنیر به داود گفت: «من برخاسته، خواهم رفت و تمامی اسرائیل رانزد آقای خود، پادشاه، جمع خواهم آورد تا با توعهد ببندند و به هرآنچه دلت میخواهد سلطنت نمایی. پس داود ابنیر را مرخص نموده، او به سلامتی برفت. و ناگاه بندگان داود و یوآب از غارتی بازآمده، غنیمت بسیار با خود آوردند. و ابنیر با داوددر حبرون نبود زیرا وی را رخصت داده، و او به سلامتی رفته بود. و چون یوآب و تمامی لشکری که همراهش بودند، برگشتند، یوآب راخبر داده، گفتند که «ابنیر بن نیر نزد پادشاه آمد واو را رخصت داده و به سلامتی رفت.» پس یوآب نزد پادشاه آمده، گفت: «چه کردی! اینک ابنیر نزد تو آمد. چرا او را رخصت دادی و رفت؟ ابنیر بن نیر را میدانی که او آمد تا تو را فریب دهد و خروج و دخول تو را بداند و هر کاری را که میکنی دریافت کند.» و یوآب از حضور داود بیرون رفته، قاصدان در عقب ابنیر فرستاد که او را از چشمه سیره بازآوردند اما داود ندانست. و چون ابنیربه حبرون برگشت، یوآب او را در میان دروازه به کنار کشید تا با او به خفیه سخن گوید و بهسبب خون برادرش عسائیل به شکم او زد که مرد. وبعد از آن چون داود این را شنید، گفت: «من وسلطنت من به حضور خداوند از خون ابنیر بن نیرتا به ابد بری هستیم. پس بر سر یوآب و تمامی خاندان پدرش قرار گیرد و کسیکه جریان وبرص داشته باشد و بر عصا تکیه کند و به شمشیربیفتد و محتاج نان باشد، از خاندان یوآب منقطع نشود.» و یوآب و برادرش ابیشای، ابنیر راکشتند، بهسبب این که برادر ایشان، عسائیل را درجبعون در جنگ کشته بود. و داود به یوآب و تمامی قومی که همراهش بودند، گفت: «جامه خود را بدرید وپلاس بپوشید و برای ابنیر نوحه کنید.» و داودپادشاه در عقب جنازه رفت. و ابنیر را درحبرون دفن کردند و پادشاه آواز خود را بلندکرده، نزد قبر ابنیر گریست و تمامی قوم گریه کردند. و پادشاه برای ابنیر مرثیه خوانده، گفت: «آیا باید ابنیر بمیرد به طوری که شخص احمق میمیرد. دستهای تو بسته نشد وپایهایت در زنجیر گذاشته نشد. مثل کسیکه پیش شریران افتاده باشد افتادی.» پس تمامی قوم بار دیگر برای او گریه کردند. و تمامی قوم چون هنوز روز بود آمدند تا داود را نان بخوراننداما داود قسم خورده، گفت: «خدا به من مثل این بلکه زیاده از این بکند اگر نان یا چیز دیگر پیش ازغروب آفتاب بچشم.» و تمامی قوم ملتفت شدند و به نظر ایشان پسند آمد. چنانکه هرچه پادشاه میکرد، در نظر تمامی قوم پسند میآمد. و جمیع قوم و تمامی اسرائیل در آن روزدانستند که کشتن ابنیر بن نیر از پادشاه نبود. وپادشاه به خادمان خود گفت: «آیا نمی دانید که سروری و مرد بزرگی امروز در اسرائیل افتاد؟ و من امروز با آنکه به پادشاهی مسح شدهام ضعیف هستم و این مردان، یعنی پسران صرویه ازمن تواناترند. خداوند عامل شرارت را برحسب شرارتش جزا دهد.»
۲سموئیل 7:3-39 کتاب مقدس، ترجمۀ معاصر (PCB)
یک روز ایشبوشت پسر شائول، ابنیر را متهم کرد که با یکی از کنیزان شائول به نام رصفه، دختر اَیه، همبستر شده است. ابنیر خشمگین شد و فریاد زد: «آیا فکر میکنی من به شائول خیانت میکنم و از داوود حمایت مینمایم؟ پس از آن همه خوبیهایی که در حق تو و پدرت کردم و نگذاشتم به چنگ داوود بیفتی، حالا به خاطر این زن به من تهمت میزنی؟ آیا این است پاداش من؟ «پس حالا خوب گوش کن. خدا مرا لعنت کند اگر هر چه در قدرت دارم به کار نبرم تا سلطنت را خاندان شائول گرفته به داوود بدهم تا همانطور که خداوند وعده داده بود داوود در سراسر اسرائیل و یهودا پادشاه شود.» ایشبوشت در جواب ابنیر چیزی نگفت چون از او میترسید. آنگاه ابنیر قاصدانی را با این پیغام نزد داوود فرستاد: «چه کسی باید بر این سرزمین حکومت کند؟ اگر تو با من عهد دوستی ببندی من تمام مردم اسرائیل را به سوی تو برمیگردانم.» داوود پاسخ داد: «بسیار خوب، ولی به شرطی با تو عهد میبندم که همسرم میکال دختر شائول را با خود نزد من بیاوری.» سپس داوود این پیغام را برای ایشبوشت فرستاد: «همسرم میکال را به من پس بده، زیرا او را به قیمت کشتن صد فلسطینی خریدهام.» پس ایشبوشت، میکال را از شوهرش فلطئیل پس گرفت. فلطئیل گریهکنان تا بحوریم به دنبال زنش رفت. در آنجا ابنیر به او گفت: «حالا دیگر برگرد.» فلطئیل هم برگشت. در ضمن، ابنیر با بزرگان اسرائیل مشورت کرده، گفت: «مدتهاست که میخواهید داوود را پادشاه خود بسازید. حالا وقتش است! زیرا خداوند فرموده است که بهوسیلۀ داوود قوم خود را از دست فلسطینیها و سایر دشمنانشان نجات خواهد داد.» ابنیر با قبیلهٔ بنیامین نیز صحبت کرد. آنگاه به حبرون رفت و توافقهایی را که با اسرائیل و قبیلهٔ بنیامین حاصل نموده بود، به داوود گزارش داد. بیست نفر همراه او بودند و داوود برای ایشان ضیافتی ترتیب داد. ابنیر به داوود قول داده، گفت: «وقتی برگردم، همهٔ مردم اسرائیل را جمع میکنم تا تو را چنانکه خواستهای، به پادشاهی خود انتخاب کنند.» پس داوود او را به سلامت روانه کرد. به محض رفتن ابنیر، یوآب و عدهای از سپاهیان داوود از غارت بازگشتند و غنیمت زیادی با خود آوردند. وقتی یوآب رسید، به او گفتند که ابنیر، پسر نیر، نزد پادشاه آمده و به سلامت بازگشته است. پس یوآب با عجله به حضور پادشاه رفت و گفت: «چه کردهای؟ چرا گذاشتی ابنیر سالم برگردد؟ تو خوب میدانی که او برای جاسوسی آمده بود تا از هر چه میکنی باخبر شود.» پس یوآب چند نفر را به دنبال ابنیر فرستاد تا او را برگردانند. آنها در کنار چشمهٔ سیره به ابنیر رسیدند و او با ایشان برگشت. اما داوود از این جریان خبر نداشت. وقتی ابنیر به دروازهٔ شهر حبرون رسید، یوآب به بهانهٔ اینکه میخواهد با او محرمانه صحبت کند، وی را به کناری برد و خنجر خود را کشیده، به انتقام خون برادرش عسائیل، او را کشت. داوود چون این را شنید، گفت: «من و قوم من در پیشگاه خداوند از خون ابنیر تا به ابد مبرا هستیم. خون او به گردن یوآب و خانوادهاش باشد. عفونت و جذام همیشه دامنگیر نسل او باشد. فرزندانش عقیم شوند و از گرسنگی بمیرند یا با شمشیر کشته شوند.» پس بدین ترتیب یوآب و برادرش ابیشای، ابنیر را کشتند چون او برادرشان عسائیل را در جنگ جبعون کشته بود. داوود به یوآب و همهٔ کسانی که با او بودند دستور داد که لباس خود را پاره کنند و پلاس بپوشند و برای ابنیر عزا بگیرند، و خودش همراه تشییعکنندگان جنازه به سر قبر رفت. ابنیر را در حبرون دفن کردند و پادشاه و همراهانش بر سر قبر او با صدای بلند گریستند. پادشاه این مرثیه را برای ابنیر خواند: «چرا ابنیر باید با خفت و خواری بمیرد؟ ای ابنیر، دستهای تو بسته نشد، پاهایت را در بند نگذاشتند؛ تو را ناجوانمردانه کشتند.» و همهٔ حضار بار دیگر با صدای بلند برای ابنیر گریه کردند. داوود در روز تشییعجنازه چیزی نخورده بود و همه از او خواهش میکردند که چیزی بخورد. اما داوود قسم خورده، گفت: «خدا مرا بکشد اگر تا غروب آفتاب لب به غذا بزنم.» این عمل داوود بر دل مردم نشست، در واقع تمام کارهای او را مردم میپسندیدند. تمام قوم، یعنی هم اسرائیل و هم یهودا، دانستند که پادشاه در کشتن ابنیر دخالت نداشته است. داوود به افرادش گفت: «آیا نمیدانید که امروز در اسرائیل یک مرد، یک سردار بزرگ، کشته شده است. هر چند من به پادشاهی برگزیده شدهام، ولی نمیتوانم از عهدهٔ این دو پسر صرویه برآیم. خداوند، عاملان این شرارت را به سزای اعمالشان برساند.»
۲سموئیل 7:3-39 مژده برای عصر جدید (TPV)
شائول همسر صیغهای به نام رصفه داشت که دختر ایه بود. ایشبوشت، اَبنیر را متّهم ساخته گفت: «چرا با صیغهٔ پدرم همبستر شدی؟» اَبنیر از این حرف او بسیار خشمگین شد و گفت: «مگر من سگ هستم که با من چنین رفتار میکنی؟ با وجود تمام خوبیهایی که من در حق پدرت و برادران و دوستان او کردم و نگذاشتم که دست داوود به تو برسد، تو امروز برعکس، مرا بهخاطر این زن، گناهکار میسازی. پس حالا با تمام قدرت خود میکوشم که سلطنت را از تو بگیرم و طبق وعدهٔ خداوند، سرزمین را از دان تا بئرشبع به داوود تسلیم کنم.» ایشبوشت از ترس خاموش ماند و نتوانست جوابی به اَبنیر بدهد. آنگاه اَبنیر پیامی به این شرح به داوود فرستاده گفت: «آیا میدانی که این سرزمین مال کیست؟ اگر با من پیمان ببندی، من به تو کمک میکنم و اختیار تمام سرزمین اسرائیل را به دست تو میسپارم.» داوود پاسخ داد: «بسیار خوب، من به شرطی با تو پیمان میبندم که همسرم میکال، دختر شائول را با خود نزد من بیاوری.» بعد داوود به ایشبوشت پیام فرستاده گفت: «زن من میکال را که به قیمت صد قلفهٔ فلسطینی خریدهام برایم بفرست.» پس ایشبوشت او را از شوهرش، فلطیئیل پسر لایش پس گرفت. شوهرش گریهکنان تا به بحوریم به دنبال او رفت. بعد اَبنیر به فلطیئیل گفت: «برگرد و به خانهات برو.» او ناچار به خانهٔ خود برگشت. اَبنیر به رهبران اسرائیل پیشنهاد کرد و به آنها خاطرنشان نمود که از مدّتها قبل میخواستند داوود بر آنها سلطنت کند، حالا وقت آن است که خواستهٔ خود را عملی کنند، زیرا خداوند فرمود: «به وسیلهٔ بندهام داوود، قوم اسرائیل را از دست فلسطینیان و همهٔ دشمنان ایشان نجات میدهم.» سپس اَبنیر بعد از مذاکره با رهبران طایفهٔ بنیامین، به حبرون نزد داوود رفت تا از نتیجهٔ مذاکرات خود با قوم اسرائیل و طایفهٔ بنیامین، به او گزارش بدهد. اَبنیر با بیست نفر از جنگجویان خود به حبرون رسید و داوود برای آنها مهمانی داد. اَبنیر به داوود گفت: «من میخواهم بروم و تمام قوم اسرائیل را جمع کنم و به حضور سرورم، پادشاه بیاورم تا پیمانی با شما ببندند و شما به آرزوی دیرینهٔ خود برسید و بر آنها حکومت کنید.» پس داوود به او اجازه داد و او را به سلامت روانه کرد. بعد از آنکه اَبنیر رفت، یوآب و بعضی از افراد داوود از یک حمله برگشتند و غنیمت فراوانی را که گرفته بودند با خود آوردند. چون یوآب شنید که اَبنیر به ملاقات پادشاه آمده بود و پادشاه به او اجازه داد که بیخطر برود، با عجله نزد داوود رفت و گفت: «چرا این کار را کردی؟ اَبنیر نزد تو آمد و تو هم به او اجازه دادی که برود. تو خوب میدانستی که او برای جاسوسی آمده بود تا از همهٔ حرکات و کارهایت باخبر شود.» وقتی یوآب از نزد داوود رفت، فوراً چند نفر را به دنبال اَبنیر فرستاد و او را از کنار چشمهٔ سیره بازآوردند ولی داوود از این کار آگاه نبود. به مجرّدی که اَبنیر به حبرون رسید، یوآب او را از دروازهٔ شهر به بهانهٔ مذاکرهٔ خصوصی به گوشهای برد و در آنجا به انتقام خون برادر خود عسائیل، شکم او را درید و او را به قتل رساند. هنگامیکه داوود از ماجرا باخبر شد گفت: «من و سلطنت من در ریختن خون اَبنیر در حضور خداوند گناهی نداریم. یوآب و خاندان او مقصّرند. از خدا میخواهم که همهشان به عفونت و جذام مبتلا شوند، از پا بیفتند و با دَم شمشیر یا از قحطی بمیرند.» به این ترتیب یوآب و برادرش ابیشای، اَبنیر را کشتند، زیرا برادر ایشان، عسائیل را در جنگ جبعون به قتل رسانده بود. داوود به یوآب و تمام کسانیکه با او بودند گفت: «لباس خود را پاره کنید و پلاس بپوشید و برای اَبنیر سوگواری کنید.» داوود پادشاه در پی جنازهٔ او رفت. بعد اَبنیر را در حبرون به خاک سپردند و پادشاه با آواز بلند بر سر قبر او گریه کرد و همهٔ مردم نیز گریستند. آنگاه پادشاه این سوگنامه را برای اَبنیر خواند: «آیا لازم بود که اَبنیر مانند نادانان بمیرد؟ دستهای تو بسته و پاهایت در زنجیر نبودند. تو به دست فرومایگان کشته شدی.» و مردم دوباره برای اَبنیر گریه کردند. چون داوود در روز دفن اَبنیر چیزی نخورده بود، مردم از او خواهش کردند که غذا بخورد، امّا داوود سوگند یاد کرد که تا غروب آفتاب به چیزی لب نزند. مردم احساسات نیک او را مانند دیگر کارهای خوب او تقدیر کردند. آنگاه دانستند که پادشاه در کشتن اَبنیر دخالتی نداشته است. پادشاه به مأموران خود گفت: «میدانید که امروز یک رهبر و یک شخصیّت بزرگ اسرائیل کشته شد. با اینکه من، پادشاه برگزیدهٔ خداوندم ولی ضعیف هستم و این مردان یعنی پسران صرویه از من تواناترند. خداوند مردم شریر را به جزای کارهایشان برساند.»