۲سموئیل 7:3-39
۲سموئیل 7:3-39 NMV
باری، شائول مُتَعِهای داشت رِصفَه نام، دختر اَیَه. روزی ایشبوشِت به اَبنیر گفت: «چرا با مُتَعِۀ پدرم همبستر شدی؟» اَبنیر از این سخن ایشبوشِت سخت برآشفت و گفت: «آیا مرا سَرِ سگی از یهودا میپنداری؟ من تا به امروز وفاداری خود را به خاندان پدرت شائول و به برادران و دوستانش نشان دادهام و تو را به دست داوود تسلیم نکردهام. و حال تو مرا در خصوص این زن به خطاکاری متهم میکنی! خدا اَبنیر را سخت مجازات کند اگر برای داوود، آنچه را خداوند برایش قسم خورد، به انجام نرسانم و پادشاهی را از خاندان شائول منتقل نساخته، تخت داوود را بر اسرائیل و بر یهودا، از دان تا بِئِرشِبَع، استوار نسازم.» ایشبوشِت دیگر نتوانست در پاسخ اَبنیر سخنی گوید، زیرا از او میترسید. آنگاه اَبنیر قاصدان نزد داوود فرستاد تا از جانب او داوود را بگویند: «این سرزمین از آن کیست؟ با من پیمان ببند و اینک دست من با تو خواهد بود تا تمامی اسرائیل را به سوی تو برگردانم.» داوود گفت: «بسیار خوب، با تو پیمان میبندم. اما یک چیز از تو میخواهم و آن اینکه روی مرا نخواهی دید مگر آنکه وقتی به دیدارم میآیی، میکال، دختر شائول را با خود بیاوری.» آنگاه داوود قاصدان نزد ایشبوشِت، پسر شائول فرستاده، گفت: «زن من میکال را که به بهای قُلَفَۀ یکصد مرد فلسطینی برای خود نامزد ساختم، به من بده.» پس ایشبوشِت کسان فرستاده، میکال را از شوهرش فَلطیئیل، پسر لایِش گرفت. اما شوهرش همراه او رفت و در تمام طول راه تا بَحوریم از پی او میگریست. سپس اَبنیر به وی گفت: «بازگرد!» و او بازگشت. اَبنیر با مشایخ اسرائیل به مشورت نشست و به آنان گفت: «ایامی چند در پی آن بودید که داوود را پادشاه خود سازید. پس اکنون چنین کنید، زیرا خداوند به داوود وعده داده است که: ”به دست خدمتگزارم داوود، قوم خویش اسرائیل را از چنگ فلسطینیان و همۀ دشمنانشان نجات خواهم داد.“» اَبنیر با بِنیامینیان نیز سخن گفت. سپس نزد داوود به حِبرون رفت تا او را از هرآنچه در نظرِ قوم اسرائیل و جمیع خاندان بِنیامین پسند آمده بود، آگاه سازد. چون اَبنیر با بیست تن از مردان خود نزد داوود به حِبرون آمد، داوود برای اَبنیر و مردانش ضیافتی بر پا داشت. آنگاه اَبنیر به داوود گفت: «رخصت ده تا برخاسته، بروم و همۀ اسرائیل را نزد سرورم پادشاه گرد آورم تا با تو پیمان ببندند، و تا تو بر هرآنچه دلت میخواهد، سلطنت کنی.» پس داوود اَبنیر را مرخص کرد و او به سلامتی روانه شد. همان لحظه، یوآب و مردان داوود با غنایم بسیار، از غارت بازگشتند. اما اَبنیر دیگر در حِبرون نزد داوود نبود، زیرا داوود او را مرخص کرده و او به سلامت رفته بود. چون یوآب با تمام لشکری که همراهش بودند از راه رسید، به او خبر داده، گفتند: «اَبنیر، پسر نیر، نزد پادشاه آمده و پادشاه او را مرخص کرده، و او اکنون به سلامت رفته است.» پس یوآب نزد پادشاه رفت و گفت: «چه کردهای؟ اینک اَبنیر نزد تو آمده بود. چرا او را رخصت دادی تا برود؟ تو خودْ میدانی که اَبنیر، پسر نیر، آمده بود تا تو را بفریبد و آمد و شدِ تو را دریابد، و از هرآنچه میکنی آگاه شود.» چون یوآب از حضور داوود بیرون رفت، قاصدان از پی اَبنیر فرستاد، و آنان او را از چاه سیرَه بازگرداندند. اما داوود چیزی در این باره نمیدانست. چون اَبنیر به حِبرون بازگشت، یوآب او را به کناری کشیده، به میان دروازۀ شهر برد تا به تنهایی با او سخن گوید؛ در آنجا به سبب خون برادر خود عَسائیل ضربتی به شکم او وارد آورد، و او مُرد. مدتی بعد، چون داوود این را شنید، گفت: «من و سلطنتم تا به ابد در حضور خداوند از خون اَبنیر، پسر نیر، مبرا هستیم. خون او بر گردن یوآب و بر تمامی خاندان او باد، و هرگز کسی که عفونت یا جذام دارد، یا عصا به دست است، یا به شمشیر از پا درمیآید، یا محتاج نان است، از خاندان یوآب کم نباشد.» بدینسان، یوآب و برادرش اَبیشای اَبنیر را کشتند، زیرا او برادرشان عَسائیل را در جِبعون در جنگ کشته بود. آنگاه داوود به یوآب و به همۀ کسانی که همراه او بودند، گفت: «جامههای خویش بدرید و پلاس پوشیده، پیش روی اَبنیر سوگواری کنید.» داوودِ پادشاهْ خود نیز از عقب جنازه میرفت. آنان اَبنیر را در حِبرون به خاک سپردند، و پادشاه به آواز بلند بر سر قبر اَبنیر گریست و قوم نیز جملگی گریستند. آنگاه پادشاه برای اَبنیر مرثیه خوانده، گفت: «آیا اَبنیر باید به مرگ ابلهان میمُرد؟ دستهایت بسته نبود، و نه پاهایت در زنجیر؛ همچون کسی فرو افتادی که در برابر شریران فرو افتد.» و قوم دیگر بار جملگی بر او گریستند. آنگاه تمامی قوم آمدند تا داوود را ترغیب کنند که تا هنوز روز است، چیزی بخورد؛ اما داوود قسم خورده، گفت: «خدا مرا سخت مجازات کند، اگر تا غروب آفتاب به نان یا چیز دیگر لب زنم.» تمامی قوم این را دیدند و خشنود شدند، چنانکه هرآنچه پادشاه میکرد، موجب خشنودی تمامی قوم میشد. بدینسان، تمامی قوم و همۀ اسرائیل در آن روز دانستند که پادشاه در قتل اَبنیر، پسر نیر، دست نداشته است. آنگاه پادشاه به مردان خود گفت: «آیا نمیدانید که امروز فرمانده و مردی بزرگ در اسرائیل افتاده است؟ من، با آن که به پادشاهی مسح شدهام، امروز ناتوانم و از عهدۀ این مردان، یعنی پسران صِرویَه، برنمیآیم. خودِ خداوند شخص بدکار را بر حسب شرارتش جزا دهد!»