کتاب‏مقدّس برای کودکاننمونه

کتاب‏مقدّس برای کودکان

روز 4 از 8

در زمان‏های پیش خدا فرشتۀ خود جبرائیل را نزد دختر جوان بسیار زیبایی به نام مریم فرستاد. فرشته به او گفت: "تو حامله شده پسری خواهی زایید و او را عیسی خواهی نامید.او پسر خدای متعال نامیده خواهد شد و او پادشاه ابدی خواهد بود."

مریم که متعجّب شده بود گفت: "این چگونه ممکن است؟" فرشته به مریم پاسخ داد: "این بچّه از طرف خداست و پدر انسانی نخواهد داشت."

سپس فرشته به مریم گفت که یکی از اعضای فامیل تو یعنی الیزابت هم در سن پیری حامله شده است. این هم یک معجزه بود. وقتی مریم برای ملاقات الیزابت نزد او رفت هر دو شروع به ستایش و پرستش خدا کردند.

مریم نامزد مردی به نام یوسف بود. وقتی یوسف فهمید که مریم حامله است خیلی ناراحت شد. او فکر می‏کرد که مریم به او خیانت کرده است.

فرشتۀ خدا در رویایی شب به او گفت که فرزند مریم پسر خداست. یوسف مریم را کمک کرد تا فرزندش را بزرگ کند.

یوسف نه تنها خدا را اطاعت می‏کرد بلکه از قوانین کشوری هم اطاعت می‏کرد. به خاطر قانون جدید او و مریم راهی بیت‏لحم که وطن آنها بود شدند تا مالیات خود را بپردازند.

زمان زایمان مریم نزدیک شده بود. ولی یوسف نمی‏توانست جایی برای مریم پیدا کند. تمام مسافرخانه‏ها پُر شده بودند.

سرانجام آنها طویله‏ای پیدا کردند. عیسی در همانجا متولّد شد. مریم او را در قنداقی پیچید و در آخور خوابانید. آخور جایی است که معمولاً غذای حیوانات را می‏گذارند.

در نزدیکی آنجا چوپانان مراقب گلّه‏های خود بودند. فرشتۀ خدا به آنها ظاهر شد و خبر بسیار خوشی را به آنها داد."امروز در شهر داود نجات دهنده‏ای به دنیا آمده است که مسیح و خداوند است. نشانی آن برای شما این است که نوزاد رادر قنداق پیچیده و در آخور خوابیده خواهید یافت."

ناگهان تعداد زیادی فرشتۀ نورانی ظاهر شدند. همه خدا را ستایش می‏کردند و می‏گفتند: "خدا را در برترین آسمانها جلال و بر زمین در بین مردمی که مورد پسند او می‏باشند صلح و سلامتی باد."

چوپانان با شتاب به طرف آن مکان رفتند. بعد از این که کودک را دیدند آنچه را که فرشتگان در مورد عیسی گفته بودند را به دیگران بیان کردند.

یوسف و مریم، چهل روز بعد عیسی را به اورشلیم بردند. در آنجا مردی که شمعون نام داشت عیسی را در آغوش گرفت و خدا را شکر کرد. در همین حال حنا که او نیز خدا را در معبد خدمت می‏کرد، با دیدن عیسی خدا را شکر کرد.هر دوی آنها می‏دانستند که عیسی پسر خداست؛ همان نجات دهنده‏ای که وعده داده شده بود. یوسف دو پرندۀ کوچک قربانی کرد. زیرا طبق شریعت موسی افراد فقیر ‏باید برای اولین نوزاد پسر خود دو پرنده قربانی می‏کردند.

بعد از مدّتی یک ستارۀ نورانی چند ستاره‏شناس را از مشرق زمین به سمت اورشلیم راهنمایی کرد. آنها می‏پرسیدند: "کجاست آن نوزاد که پادشاه یهود است؟ ما برای پرستش او آمده‏ایم."

هیرودیسپادشاه خبر آمدن این ستاره‏شناسان را شنید. او که از این خبر نگران شده بود به آنها گفت: "من هم می‏خواهم او را پرستش کنم." امّا او دروغ می‏گفت. هیرودیس می‏خواست عیسی را بکُشد.

ستاره آنها را به جایی که یوسف و مریم همراه کودک خود زندگی می‏کردند، راهنمایی کرد. پس از ورود آنها زانو زدند و عیسی را پرستش کردند و هدایای خود را که شامل طلا، مُر و کُندر بود به عیسی تقدیم کردند.

خدا در خواب به ستاره‏شناسان گفت که از راه دیگری به کشور خود برگردند. هیرودیس به شدّت عصبانی بود.او تصمیم گرفت عیسی را از بین ببرد، بنابراین آن پادشاه شریر تمام کودکان دوساله و کمتر را در بیت‏لحم کُشت.

امّا هیرودیس نتوانست به پسر خدا آسیبی برساند! زیرا خدا در خواب به یوسف هشدار داد و گفت که مریم و عیسی را به مصر ببرد.

وقتی هیرودیس مُرد یوسف مریم و عیسی را از مصر به شهر کوچکی به نام ناصره نزدیک دریای جلیل بازگرداند.

پایان

روز 3روز 5

دربارۀ اين برنامۀ مطالعه

کتاب‏مقدّس برای کودکان

چه طور همه این ها شروع شد؟ ما از کجا آمده ایم؟ چرا در جهان چقدر بدبختی وجود دارد؟ امید وجود دارد؟ آیا زندگی پس از مرگ وجود دارد؟ در صورت تمایل این تاریخ واقعی جهان را پیدا کنید.

More

مایلیم از Bible for Children, Inc. برای ارائه این طرح تشکر کنیم. برای اطلاعات بیشتر لطفا مراجعه کنید به: https://bibleforchildren.org/languages/persian/stories.php